میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

میرزاقلمدون آدمی بود بسیار لاغر، کمی بلند و با خطوط قیافه ای کاملا ظریف و رفتاری در کمال دقت. آدمی که حتا در تکان دادن دست و پا، و گرداندن چشم رعایت جوانب را می کرد و احتیاط های لازم را به عمل می آورد. می کوشید که اگر لباسی بر تن می کند، این لباس اگر آراسته نیست پاکیزه باشد و جامه اگر از شال کشمیر پرداخته نشده، لااقل از ماهوت چرب قبای حاجی بازاری ممتاز باشد.
میرزاقلمدون ها معمولا محجوب و کم رو و مؤدب بودند. با اندک سخن نادرستی سرخ می شدند و بردباری و ادب مخصوصی از خود نشان می دادند. همچنین در همه چیز و همه کار ظرافتی داشتند که هیچ طبقه ای در آن زمان این ظرافت را به کار نمی بست. در عصری که فرضا لقمه های به اصطلاح کله گربه ای متداول بود، میرزاقلمدون بسیار کم غذا می خورد، آهسته غذا می خورد و پاکیزه غذا می خورد.

پرویز ناتل خانلری ـ از کتاب نقد بی غش

آخرین نظرات
  • ۵ خرداد ۹۵، ۱۵:۲۰ - لی لی (لیلی نامه)
    احسنت...
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۱۶ - ساتیا
    :):)
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۰۷ - s-a
    :|

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضی آدمها را فقط از دور باید دید، مثل نقاشی هایی هستند که از دور دیدنی و چشم نوازند، نزدیک که می شوی، زمختی ها و ناهمواری ها، آن را از چشمت می اندازد، آزارت می دهد، سرگردانت می کند در تضاد آن چه می پنداشتی و آن چه که واقعا هست!

مثل چندماه پیش که قیافه ی دخترم، موقع اجرای زنده ی ترانه ای معروف، در جشن محل کارم درهم رفت :« عـ ـ ـ ـه، بابا، این که ما آهنگشو گوش می دادیم خیـ ـ ـ ـلی قشنگ تربود، اصلا این نبود!» ولی همان بود، فقط چون اجرای زنده بود، از انواع افکت ها و حقه های صوتی معمول در ترانه های امروزی بی نصیب مانده بود و نتیجه اش شده بود یک صدای تودماغی آزاردهنده ی بی خود!


بعضی نزدیک شدنها و رودررو و اجرای زنده دیدن ها، این طور است. یک تندیس افسانه ای تحسین برانگیز ساخته و پرداخته ی سالیان سال را در چند لحظه درهم می شکند و رهایت می کند در تأسفی یخ ، که : «همین بود؟!»


چند دقیقه قبل، مهمان داشتم. کسی که بازی شیرین و دوست داشتنی اش در تلویزیون، خاطره ی سالهای شیرین نوجوانی ام را می ساخت. آن روزها که با تماشای شیرین کاری هایش از ته دل می خندیدم، هیچ وقت فکر نمی کردم در چنین روزی برای معرفی اش به یک دوست و راه انداختن کارش، او را در مقابل خود ببینم...

شکسته شده بود. اعتیاد تمام نشاط و سرزندگی چهره اش را یکباره بلعیده بود. چشمهایش بی فروغ و صورتش تکیده و جسمش خسته...

چه دنیای غریبی ست. 

کاش می شد با همان فراغ بال روزهای کودکی که با تماشای بازی اش می خندیدم، امروز غم افتاده بر جانم را سیر بگریم...

میرزا قلمدون

فقط شیر ایرانی و ببر مازندران نیست که نسلشون منقرض می شه یا در خطر انقراض قرار داره. چیزای دیگه یی هم هستند یا بوده اند که منقرض شدن و نسل های بعدی هیچوقت به اونا دسترسی نخواهند داشت


مثلا من دیگه امیدی ندارم هلوی درشت و آبدار باغهای روستامون رو دستم بگیرم و با اطمینان به اصالت و دوری ش از انواع کودهای شیمیایی و  روشهای تکنولوژی نوین، پوست کرکی ش رو بو بکشم و .... (دهنتون آب افتاد؟!)

چیزهایی هم هست که به طور کلی از ذهن آدم پاک می شه (کأن لم یکن شیئا مذکورا!) انگار نه انگار که زمانی وجود خارجی داشته، یکی ش رو براتون مثال میزنم:


تلفن همراه تازه اومده بود. تا قبل اون، طبیعتا ارتباطات خیلی کمتر بود و ساعتهای خلوت و استراحت آدم ها بیشتر. خط های محدودی در اختیار مردم بود و دیدن گوشی دست دیگران، موضوع قابل توجه و جالبی به شمار می رفت. به اقتضای شغلی، از طرف محل کار، یک تلفن همراه هم نصیب من شده بود. اینم بگم که گوشی های اولیه تا دلتون بخواد زمخت و در حد پاره آجر بود و از زیبایی و ظرافت نصیبی نداشت! اوایل، به خاطر ارتباط سریع و کارراه اندازی خوبش، داشتن تلفن همراه خوشحال کننده بنظر می رسید. تا اینکه ...


عصر یک روز تابستونی، وقتی توی خونه با لباس راحتی دراز کشیده بودم و خستگی در می کردم متوجه موضوعی شدم: من آروم نبودم! یک استرس مبهم و گنگ، چند وقتی بود که حتی زمان استراحت همرام بود و نمی دونستم از کجاست. شروع کردم به جستجو و تحلیل... دغدغه و نگرانی خاصی وجود نداره، منتظر کسی نیستم، به طور مشخص الان وقت استراحت منه، پس چرا آرامش ندارم؟! چه چیزی حس راحتی من رو گرفته ؟ خوب که فکر کردم به نتیجه ی جالبی رسیدم : « با وجود تلفن همراه و در دسترس بودن دائمی من و احتمال مداوم تماس های کاری ، من همیشه و در همه حال، حتی وقتی با لباس راحتی توی خونه دراز کشیدم، سر کار هستم»!

گوشی رو بطور کامل خاموش کردم و با خودم قرار گذاشتم هر روز بعد از رسیدن به خونه دیگه این دسترسی رو قطع کنم. چند روز بعد از طرف مدیر محترم که به موضوع پی برده بود، به شدت بازخواست شدم که اگر قرار بود شما گوشی تو خاموش کنی ما برات این هزینه رو نمی کردیم » منم خیلی راحت گوشی رو گذاشتم روی میزش و حالی ش کردم هر چند کارم برام مهمه اما بنا ندارم بیست و چهارساعت سر کار باشم!


از اون زمان سالها می گذره. با گسترش نقش تلفن همراه توی زندگی، به یاد ندارم چه موقع، رسم خاموش کردن گوشی توی خونه رو فراموش کردم. نمی دونم چی به سرمون اومد که اگر یک روز گوشیم همرام نباشه، انگار جزئی از بدنم کمه! اصلا حس و حال آرامش محض توی خلوتها و ساعتهای استراحت و مطالعه و تمرکزمون به طور کلی فراموش شد، مثل رنگ و عطر و طعم همون هلوی طبیعی و اصیل و ناب روستا، مثل خیلی چیزای دیگه

و ما آدمهای عصر تکنولوژی بدجوری حساب از دستمون در رفته که چند ساله، در همه حال، با لباس راحتی و شب و نصفه شب و توی سفر و کتابخونه و کافی شاپ و رختخواب و حتی سرویس بهداشتی... سر کار هستیم!


میرزا قلمدون

طرف با هزارسکه اشرفی در همیان، رفته بود خدمت عارفی و پرسیده بود: «من چرا راه به دیدار عالم غیب نمی برم»؟ و عارف، سکه ای روی چشم او گرفته بود که : «یک سکه، جلوی دید چشم سر را می گیرد، چگونه می شود هزار سکه در دل داشت و ملکوت را نظاره کرد»؟


ما که کارمان از «حب دنیا» و «حب نفس» گذشته،

تا خرخره رفته ایم زیر دین این و آن، آلوده ی هزار جور غیبت و تهمت و دروغ و فریب،

حق الله که بماند، آن قدر حق الناس وبال گردن مان جمع کرده ایم که کاتبان حساب و کتاب خلق، مرکب کم آورده اند...

.

.

.

و با وجود همه ی اینها،

خود را از منتظران حقیقی ظهور می دانیم و لابد از یاوران پروپاقرص حضرت،

حس می کنیم مرگی کمتر از شهادت نخواهیم داشت،

نصایح مان به دیگران، گوش فلک را کرده


کسی نیست بگوید: «رفیق، با حال و روزی که تو داری برو برای تعویق ظهور حضرت دعا کن و نه تعجیل آن!»




میرزا قلمدون

آبدارچی شرکت، هر وقت می اومد اتاق من، موقع گذاشتن چایی، زیرچشمی صفحه ی مونیتورم رو وارسی می کرد. این وضعیت آزاردهنده بود. گاهی به خودم می گفتم خب تو که کار خلافی نمی کنی که از نگاه یواشکی ضرری متوجه تو باشه. اصن بذار فضولی ش رو بکنه، لابد توی این شرکت خراب شده تفریح و سرگرمی بهتری نداره!

می دونستم بجز نگاه های جناب آبدارچی، جناب کارشناس انفورماتیک هم از طریق شبکه ی شرکت، گاهی به مونیتورها سرک میکشه. بجز اون، آقای مدیر بالاسری محترم هم حق داره به هرحال کارکرد زیردستان خودش رو گاهی چک کنه و به کمک جناب کارشناس، این وظیفه ی خطیر رو انجام می ده. مهمتر از اونا حضرت آقای حراست شرکت، شامل مدیران و پرسنل تیزبین و متعهد اونجا هم خب شغلشون  ایجاب می کنه و ...


یعنی شما فکر کن لب تاپ رو متصل کردی به یک ویدیوپروژکشن و انداختی روی پرده ی عریض سالن سینما و جماعتی هم نشسته اند به تماشا ! و چه بسا تعداد خوانندگان پنهانی میرزا قلمدون در رده های مختلف سازمانی شرکت ما، به حکم وظیفه شناسی یا کنجکاوی ذاتی شون، به مراتب بیشتر از خوانندگان رسمی وبلاگ باشه!


سرتون رو درد نیارم. یکبار که جناب آبدارچی اومد چایی رو بذاره و طبق معمول، زیرچشمی در حال وارسی عملکرد من روی صفحه بود، یهو تمام صفحه ی مونیتور رو برگردوندم طرفش ، طوری که  بیچاره جاخورد و غافلگیر و حیرتزده و دستپاچه به من خیره شد.

گفتم : «چیزی نیست... نگران شدم گردنت آرتروز نگیره اینقدر خم ش می کنی اینو ببینی!!!»

میرزا قلمدون

در گورستان روستای کویری ما، قبر متفاوتی وجود داره. در واقع شبیه قبر نیست. تپه ی کوچکی از سنگریزه س. مردم روستا، هر عصر پنجشنبه فاتحه ای نثارش می کنند. گاهی براش نذری خیرات می کنند و خلاصه، صاحب این قبر عجیب و قدیمی و گمنام، احترام خاصی پیش مردم داره.

او، قدیمی ترین شهید روستای ماست. خیلی قدیمی، حتی قبل از جنگ و انقلاب و پیش تر از به دنیا اومدن خیلی از اهالی...


ماجرای عجیبی داره. 

سالهای سال قبل، ظهر روز عاشورا که مردم برای تماشای تعزیه خوانی محرم، در حاشیه ی روستا جمع شده بودند، یک دسته راهزن از خلوتی کوچه ها استفاده می کنند و ضمن سرقت خونه ها، دختری رو هم با خودشون می برند. 

زمانی که اهالی متوجه قضیه میشن، دزدها از روستا خیلی دور شده بودن، لازم بوده کسی جلوشون رو بگیره تا مردم خودشون رو برسونن، تعزیه خوانی که نقش امام حسین (ع) رو بازی می کرد، سوار بر اسب، با همون لباس سبز و کلاه خود و شمشیر و سپر به سرعت خودشو به راهزنا می رسونه و با شجاعتی مثال زدنی با اونا درگیر میشه و دخترک رو آزاد می کنه، اما خودش اونقدر زخم برمیداره تا کشته می شه...

تعزیه خوان رو با همون لباس توی گورستان روستا دفن کردند.


توی ذهن من، از همون دوران بچگی که زیاد می رفتم روستا، تا همین امروز، تک سواری و تک سوارانی با چهره هایی ناپیدا، توی فضای مه گرفته ی روزگارانی دور ، لابلای خاطرات و قصه های افسانه مانند می تازند و همه ی وجودمو به تحسین وامیدارند.


میرزا قلمدون


اخیرا ، در پی سوال یکی از دوستان درمورد یکی از گروههای مدعی عرفان، (عرفان های فانتزی نوظهور که متاسفانه این روزها خیلی زیاد شده) جستجویی در فضای مجازی داشتم. جواب سوال دوستمان را در سایت های پژوهشی پیدا کردم، اما لابلای این جستجو به نکات تأسف باری برخوردم.

مثلا کتاب مرجع فرقه ی مذکور در سازمان تبلیغات یکی از شهرستانها برای خلق الله تدریس می شد(!) آنهم با حضور یک روحانی!  یا فعالیت گسترده ی این فرقه در خانه های فرهنگ شهر تهران و بعد هم در کمال حیرت، گزارش تبلیغی شبکه پنج در مورد یکی از این کلاسها در خانه فرهنگ دربند ...


عاقا یکی پیدا بشه بمن بگه ما داریم کجا می ریم عایا؟!!!!



در ادامه مطلب مفیدی را در مورد این نوع گروهها و روشهای فعالیت اونها و از همه مهمتر، طریقه شناسایی اونها، برای استفاده ی عزیزان می گذارم


میرزا قلمدون