بعضی آدمها را فقط از دور باید دید، مثل نقاشی هایی هستند که از دور دیدنی و چشم نوازند، نزدیک که می شوی، زمختی ها و ناهمواری ها، آن را از چشمت می اندازد، آزارت می دهد، سرگردانت می کند در تضاد آن چه می پنداشتی و آن چه که واقعا هست!
مثل چندماه پیش که قیافه ی دخترم، موقع اجرای زنده ی ترانه ای معروف، در جشن محل کارم درهم رفت :« عـ ـ ـ ـه، بابا، این که ما آهنگشو گوش می دادیم خیـ ـ ـ ـلی قشنگ تربود، اصلا این نبود!» ولی همان بود، فقط چون اجرای زنده بود، از انواع افکت ها و حقه های صوتی معمول در ترانه های امروزی بی نصیب مانده بود و نتیجه اش شده بود یک صدای تودماغی آزاردهنده ی بی خود!
بعضی نزدیک شدنها و رودررو و اجرای زنده دیدن ها، این طور است. یک تندیس افسانه ای تحسین برانگیز ساخته و پرداخته ی سالیان سال را در چند لحظه درهم می شکند و رهایت می کند در تأسفی یخ ، که : «همین بود؟!»
چند دقیقه قبل، مهمان داشتم. کسی که بازی شیرین و دوست داشتنی اش در تلویزیون، خاطره ی سالهای شیرین نوجوانی ام را می ساخت. آن روزها که با تماشای شیرین کاری هایش از ته دل می خندیدم، هیچ وقت فکر نمی کردم در چنین روزی برای معرفی اش به یک دوست و راه انداختن کارش، او را در مقابل خود ببینم...
شکسته شده بود. اعتیاد تمام نشاط و سرزندگی چهره اش را یکباره بلعیده بود. چشمهایش بی فروغ و صورتش تکیده و جسمش خسته...
چه دنیای غریبی ست.
کاش می شد با همان فراغ بال روزهای کودکی که با تماشای بازی اش می خندیدم، امروز غم افتاده بر جانم را سیر بگریم...