در چشم به هم زدنی ، می شود گفته همه ی اهل محل آنجا جمع شده بودند. عده ای مردم را عقب می راندند و از محل بمبگذاری دور می کردند. از ساختمان نیمه کاره خیلی فاصله گرفته بودیم. هر لحظه به تعداد جمعیت افزوده می شد. آن روزها، در آن شهر ساکت و خموده، تماشای حادثه ای به آن مهمی، فرصت مغتنمی برای مردم به شمار می رفت. در کمتر از نیم ساعت چنان جمعیتی دور ساختمان حلقه زد که شاید، قسمت اعظم جمعیت شهرمان را تشکیل می داد.
کم کم سرو کله ی نیروهای نظامی و انتظامی هم پیدا شد. فقط آن ها اجازه داشتند تا نزدیکی ساختمان جلو رفته و سرک بکشند و بمب اکتشافی ما را با آن آنتن سه شاخه از دور تماشا کنند. ظاهرا منتظر نیروهای متخصص خنثی سازی بمب بودند.
در آن شلوغی و همهمه و بازار داغ شایعات، طبیعی بود که بچه ها جایی نداشته باشند. قضیه اصلا بچه بازی نبود! خطری به جدیت یک بمب، شهر را تهدید می کرد. هیچ بچه ای نمی توانست خود را به لایه های جلویی جمعیت برساند. این وسط من و رضا کوچیکه مثل اسفند روی آتش لابلای جمعیت بالا و پایین می پریدیم و سعی داشتیم وسط آن هیاهو ، هر طور شده به مردم بفهمانیم که عاملان کشف این بمب و در واقع مهره های اصلی ماجرا ما هستیم، اما کمتر کسی توجه می کرد. ممد سوسمانی هم انگار ناپدید شده بود. به گمانم با جدی تر شدن موضوع، جانش را برداشته و از مهلکه گریخته بود.