میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

میرزاقلمدون آدمی بود بسیار لاغر، کمی بلند و با خطوط قیافه ای کاملا ظریف و رفتاری در کمال دقت. آدمی که حتا در تکان دادن دست و پا، و گرداندن چشم رعایت جوانب را می کرد و احتیاط های لازم را به عمل می آورد. می کوشید که اگر لباسی بر تن می کند، این لباس اگر آراسته نیست پاکیزه باشد و جامه اگر از شال کشمیر پرداخته نشده، لااقل از ماهوت چرب قبای حاجی بازاری ممتاز باشد.
میرزاقلمدون ها معمولا محجوب و کم رو و مؤدب بودند. با اندک سخن نادرستی سرخ می شدند و بردباری و ادب مخصوصی از خود نشان می دادند. همچنین در همه چیز و همه کار ظرافتی داشتند که هیچ طبقه ای در آن زمان این ظرافت را به کار نمی بست. در عصری که فرضا لقمه های به اصطلاح کله گربه ای متداول بود، میرزاقلمدون بسیار کم غذا می خورد، آهسته غذا می خورد و پاکیزه غذا می خورد.

پرویز ناتل خانلری ـ از کتاب نقد بی غش

آخرین نظرات
  • ۵ خرداد ۹۵، ۱۵:۲۰ - لی لی (لیلی نامه)
    احسنت...
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۱۶ - ساتیا
    :):)
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۰۷ - s-a
    :|

اوایل دهه ی شصت، با چند ترور بافرجام و بی فرجامی که توی شهرستان کوچک کویری ما از سوی منافقین اتفاق افتاد، بازار شایعات و مزخرفات نگران کننده حسابی گرم شده بود. پدر و مادرهای نگران، لیستی از نصایح پلیسی ـ امنیتی را به خورد ما بچه جغله های سربه هوا می دادند:

- از آدم های غریبه دوری کنید.

- اگر متوجه شیء مشکوکی شدید، سریع به بزرگترها، پلیس یا سپاه اطلاع دهید.

- عروسک یا اسباب بازی دیگری اگر روی زمین افتاده بود، برندارید، ممکن است بمبگذاری باشد

- و....

ما بچه ها اما، همه چیز برایمان بازی بود. همه ی دنیا و اتفاقات آن، حتی جنگ و کشتار و ترور هم در نگاه کودکی مان، یک بازی بود، حتی هیجان انگیزتر و جذاب تر از بازی های معمول!



در چنین فضای امنیتی و نگران کننده ای، یک روز با رضا کوچیکه  و ممد سوسمانی کنار ساختمان نیمه کاره ای در حاشیه ی شهر، مشغول بازی بودیم. رضا کوچیکه پسر ریزنقش کلاس اولی محل بود که بر خلاف هیکل نحیف ش، در خالی بندی های بزرگ تبحر ویژه ای داشت. ممد سوسمانی هنوز مدرسه نمی رفت و به خاطر خواندن شعر بی سروته عجیب ولی بامزه ای به نام سوسمانی به این لقب مفتخر بود! یکی از بازی های جذاب آن روزها لابلای مصالح ساختمانهای نیمه کاره، ساختن خانه های کوچک با آجر بود. مشغول بازی بودیم که ناگهان متوجه شیء مشکوکی داخل ساختمان شدیم.... 


در فضای نیمه تاریک یک اتاق بی در و پیکر از آن ساختمان نیمه کاره، کپه ی کوچکی خاک به چشم می خورد که چیزی شبیه آنتن سه شاخه از آن بیرون زده بود! این همان چیز مشکوکی بود که مدتها در کوچه و خیابان دنبالش می گشتیم!

کنجکاوی و بازیگوشی مان گل کرد: گفتم : « بچه ها ازش فاصله بگیرین! شاید بمب باشه! »

چشمان رضا کوچیکه درخشید: « بمبه! حتما بمبه! نیگا کن آنتن شو! یه قدم جلوتر بریم می ترکه! »

ممد سوسمانی باور کرد. چیزی شبیه گریه روی صورتش سایه انداخت و ملتمسانه به ما نگاه کرد : « من می خوام برم خونه مون » اما قدم از قدم برنداشت. شاید حس می کرد از آنجا تا خانه شان، ممکن است بمبهای دیگری در کمین باشند. سادگی ممد سوسمانی و چشمان نگرانش فیلم اکشنی را که شروع کرده بودیم کامل می کرد.

یه تکه چوب یافتم تا در آن فضای نیمه تاریک جنایی، به سوژه ی مورد نظر نزدیک تر شوم. رضا کوچیکه از ته حنجره فریاد زد : « نه! یه ذره دیگه بریم جلو، منفجر می شه، اگه بترکه همه ی محله رو می بره هوا !»

ممد سوسمانی که فهمیده بود با رفتن به خانه شان هم امنیتی در کار نخواهد بود تقریبا با گریه نالید: « جون مادراتون جلو نرید! من می ترسم »

از این بهتر نمی شد. کافی بود بچه هایی که در اطراف مان مشغول بازی اند، چشمان نگران سوسمانی را ببینند. آن وقت نگرانی و باور ماجرا مثل قارچ به دیگران منتقل می شد. رضا کوچیکه انگار ایده را از چشمانم خواند. صدایش را به اطراف پرتاب کرد: « بچه ها... بچه ها ... ما یه بمب پیدا کردیم! » 


هیجان بازی مان بیشتر شد. بچه هایی از اطراف و اکناف به جمع مان اضافه شدند و ما هم در نقش شهروندان وظیفه شناس، مراقب شان بودیم که مبادا به محوطه خطر نزدیک شوند. چیز زیادی در آن تاریک و روشنا از بمب فرضی پیدا نبود. اما حیف می شد اگر یکی از آن بچه های تخس و زبان نفهم سراغش می رفت و با ضربه ای لگد، بمب رویاهایمان را منفجر می کرد و به این بازی هیجان انگیز خاتمه می داد. بنابراین هر چه در توان داشتیم برای فضا سازی بهتر موضوع و جدی گرفتن قضیه سر هم کردیم. 

رضا کوچیکه چنان داد سخن می داد که خود من هم کم کم باورم شد : « هر سه مون دیدیم، ایناها، این ممد سوسمانی هم شاهده، یه نفر سیبیلوی کراواتی از اینجا اومد بیرون. به جان بابام از این منافقا بود که توی جیبشون اسلحه می ذارن آدما رو می کشن! وقتی رفت، اومدیم دیدیم اینجا بمب گذاشته.... »

بچه ها ناباورانه نگاهمان می کردند. ترس را می شد توی چشمانشان به وضوح دید. سیبیلوی کراواتی همانی بود که ما در سناریوی ترسناک خودمان کم داشتیم. به گمانم الهام گرفته از تصویر شخص مسعود رجوی ، سرکرده ی سازمان منافقین بود که آن روزها از در بمب گذاری و ترور وارد شده بودند و تیتر اول اخبار آن روزها را تشکیل می دادند. چه بسا اصلا خود رجوی مزدور، شخصا این بمب را در آن مخروبه جاسازی کرده بود و حال، ما سه بچه ی نیم وجبی مأموریت افشای یک توطئه ی خونبار را به عهده داشتیم که می توانست محله مان را با خاک یکسان کند. 

رضا کوچیکه همچنان مخ ملت را به کار گرفته بود و مسلسل وار، خالی بندی های جدیدی را به مشاهداتمان اضافه می کرد و من و ممد هم ، مثل بز اخفش فقط سرتکان می دادیم و لاطائلات رضا را تصدیق می کردیم که سروکله ی اولین آدم بزرگ ماجرا پیدا شد. یکی از بچه ها دست مادرش را گرفته بود و کشان کشان به محل واقعه می آورد.

شاید اگر من کارگردان این نمایش خودساخته بودم، همانجا از خیر بقیه ی ماجرا می گذشتم و از ترس دعوا یا تمسخر بزرگترها، به نحوی سروته قضیه را هم می آوردم. اما رضا کوچیکه، نه تنها کم نیاورد، لحنش را با ترس و نگرانی و جدیت بیشتری همراه کرد و یکبار دیگر کل ماجرای مرد سیبیلوی کراواتی و بمب سه شاخه ی داخل اتاق نیمه تاریک را بعلاوه ی خودروی مشکی رنگی که همان لحظه به سناریو اضافه شده و برای در رفتن آقای منافق لازم بود را برای مادره تعریف کرد.


بسیار راحت تر و موثرتر از آنچه که تصورش را می کردیم، ماجرا پذیرفته شد. ما وارد فاز جدیدی شده بودیم. خانومه در چشم به هم زدنی باورنکردنی، با داد و فریاد و قیل و قال، سیل جمعیت همسایه ها را به محل حادثه کشاند. قضیه بیش از حد تصور ما جدی شده بود. تا زمانی که بزرگترها وارد ماجرا نشده بودند، این فقط یک بازی ابلهانه و بچگانه بود که با لگدی به کپه ی خاک به باد فنا می رفت. اما حالا دیگر قضیه خیلی فرق می کرد. اگر زن همسایه جیغ کشید - که کشید - و اگر خلایق بیرون ریختند و به سمت ما هجوم آوردند - که آوردند - معنایش این بود که بمب گذاری جدی ست. خطر بیخ گوش مان است و ما چه قدر شانس آورده بودیم که با بلاهت کودکی مان سراغ بمب کذایی نرفته بودیم و ملتی را داغدار نکرده بودیم.... 
باید یک بچه ی هفت هشت ساله در حاشیه ی یک شهرستان دورافتاده ی کویری، آنهم در اوایل دهه ی شصت - که اصولا قد زیر صد و بیست سانت را داخل آدم و حتی بهائم اهلی نمی دانستند! -  باشید تا عمق حماسه ی اطلاعاتی امنیتی که ما سه نفر در انجام این اکتشاف بزرگ و نجات جان انسانها از خودمان بروز دادیم را درک کنید....


طولانی شد،  بقیه ی این ماجرا را ظرف دوسه روز آینده خواهم نوشت...

میرزا قلمدون

نظرات  (۲)

اون قسمت : 
ما بچه ها اما، همه چیز برایمان بازی بود. همه ی دنیا و اتفاقات آن، .......
خیلی واقعی بود چون ما هم بچگی مون در دوران جنگ بود و دقیقا همین حس و حال رو تجربه کردیم 
تو بازی های ما هم جنگ و جبهه بود مخصوصا خودم که اصلا همبازی دختر نداشتم و با داداشام و پسرای محلمون تو خاک و خرابه ها تفنگ بازی می کردیم 
چقد بازی هامون خوب بود 
یادش بخیر
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم 
بازی زندگی  برا بعضیامون بازی خوبی نبود

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۸ کربلایی حامد
خیلی باحال بود. از خواندنشان لذت می برم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">