میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

میرزاقلمدون آدمی بود بسیار لاغر، کمی بلند و با خطوط قیافه ای کاملا ظریف و رفتاری در کمال دقت. آدمی که حتا در تکان دادن دست و پا، و گرداندن چشم رعایت جوانب را می کرد و احتیاط های لازم را به عمل می آورد. می کوشید که اگر لباسی بر تن می کند، این لباس اگر آراسته نیست پاکیزه باشد و جامه اگر از شال کشمیر پرداخته نشده، لااقل از ماهوت چرب قبای حاجی بازاری ممتاز باشد.
میرزاقلمدون ها معمولا محجوب و کم رو و مؤدب بودند. با اندک سخن نادرستی سرخ می شدند و بردباری و ادب مخصوصی از خود نشان می دادند. همچنین در همه چیز و همه کار ظرافتی داشتند که هیچ طبقه ای در آن زمان این ظرافت را به کار نمی بست. در عصری که فرضا لقمه های به اصطلاح کله گربه ای متداول بود، میرزاقلمدون بسیار کم غذا می خورد، آهسته غذا می خورد و پاکیزه غذا می خورد.

پرویز ناتل خانلری ـ از کتاب نقد بی غش

آخرین نظرات
  • ۵ خرداد ۹۵، ۱۵:۲۰ - لی لی (لیلی نامه)
    احسنت...
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۱۶ - ساتیا
    :):)
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۰۷ - s-a
    :|

۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیروز یک مدیر دولتی توی جلسه می گفت: « ما دنبال این هستیم این معامله جوش بخوره و منافع شما تأمین بشه، مثل بعضی ها دنبال حق حساب و این چیزا هم نیستیم ...»

و با لبخند معنی داری اضافه کرد : « البته اگر هم بدین، ناراحت نمی شیم »!

و بعد قاه قاه زد زیر خنده که مثلا این حرف شوخی بود.

 

آنها که در ادبیات اداری تجربه دارند، خوب می دانند که معنی این دیالوگ چیست : «حق و حساب ما رو بفرست بیاد وگرنه معامله بی معامله »!

 

میرزا قلمدون

نکته ی جالب این روزها، بازنشر گسترده ی یکی از پست های قبلیم در مورد عموهای فیتیله ای (این پست) و دست به دست شدن آن به صورت انبوه در دنیای مجازی بود، آنهم به عنوان دلنوشته ی آقای مهران مدیری!!

دیشب یکی از دوستان وبلاگی این قضیه را به من خبرداد. صبح که توی گوگل جستجو کردم متوجه ماجرا شدم. و اما چند نکته در این باره:

 

- خوشحالم که دل نوشته ام خواننده های زیادی پیدا کرد. اگر چه علت این امر، شهرت مهران مدیری بود، اما غرض این بود که این دل نوشته خوانده شود که شد.

 

- با این وجود، کپی کردن ما جماعت ایرانی، بدون توجه به موثق بودن منبع، مایه ی تأسف است و نگرانی. جالب بود که بعضی از سایت های خبری هم، مطلب را به اسم ایشان منتشر کرده بودند. با اینکه چند روز بعد، خبرگزاری ها از طرف آقای مدیری، نگارش این نامه را تکذیب کردند، اما وقتی نقل قول های رسانه های خبری هم محل اشکال باشد، چطور به سایر مطالب آنها می توان اعتماد کرد؟! تکلیف نقل قول شوندگانی که برای تکذیب در قیدحیات نیستند چه می شود؟!

 

- نویسنده ی یکی از سایت ها و خوانندگانش، بر اساس همین دلنوشته ی قلابی، کلی به مدیری بدوبیراه گفته و پیشنهاد ویژه هم داده بودند:

«امیدوارم که با برخورد شدید و حتی  اعدام کردن  چند تن از مخل کنندگان امنیت ملی مان و حامیان آنها که در لباس طنز و هنر هستند جلوی این افراد نادان گرفته شود تا درس عبرتی باشد برای آنانکه با تمسخر فرهنگ اقوام محترم ایرانی اعم از فارس و کرد و ترک و لر و مازندرانی و رشتی  و...سعی در تحریک مردم دارند...»

 اینگونه راحت دیگران را به قضاوت می نشینیم ما! جالب نیست؟ 

پاپ کلیسای کاتولیک منکر وجود دوزخ شده است. ما ولی با شیوه ی اعمال و قضاوت هایمان، انگار خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیده ایم!

میرزا قلمدون

یک روز مثل سایر روزهای خدا داری برمی گردی خونه.

از سرکوچه که می پیچی  ، یه اطلاعیه روی دیوار جلب توجه می کنه:

- ای بابا ... عکس این آدمه چقدر شبیه منه!

و نزدیکتر می ری. عکس ، عکس توئه . اسمت هم زیرش نوشته شده . بالاش هم نوشتن انا لله و انا الیه راجعون ...


گیج می شی. حس می کنی یکی داره سربه سرت می ذاره . اما کی؟ چرا اینجوری؟ به اطرافت نگاه می کنی . بازم از همون اطلاعیه، همون عکس ، همون جمله ... قاط می زنی . یعنی چه؟ این چه جورشه دیگه؟!

هیچ تحلیلی براش نداری . به سمت خونه راه می افتی . هی که نزدیکتر می شی تعداد اطلاعیه های روی دیوار بیشتر می شه. نزدیک خونه که می رسی می بینی یه عالمه پارچه و پرچم سیاه و پلاکارد تسلیت آویزون کردن اونجا ... یه حجله هم گذاشتن جلوی خونه تون . عکست داره توی حجله بهت لبخند می زنه . عبدالباسط هم داره می خونه : و الشمس و ضحیها و القمر از تلیها ....


و یادت می یاد با بچه ها چقدر راجع به این آیات حرف زدین یه زمانی ، که توی همین سوره خدا یازده تا قسم خورده - که هیچ جا اینقدر قسم نخورده - تا آخرش بگه : قد افلح من زکیها (هر که خودش را تزکیه کرد رستگار شد)

و تو هیچوقت تزکیه رو شروع نکردی یا اگر شروع کردی نصفه کاره بی خیالش شدی و از تمام این آیه همینقدر نصیبت شد که بگی : عجب نفسی داره این عبدالباسط!!

اما اینجا خوندن عبدالباسط یه حال و هوای دیگه یی داره . فرق می کنه . یه معنی دیگه داره انگار . آدما با لباسهای سیاه و صورتهای غم گرفته در رفت و آمدند. میان و می رن . اما هیچکس انگار تو رو نمی بینه. گیج تر شدی. ترس آروم آروم مثل مار چنبره می زنه توی سینه ت . بخودت می لرزی . انگار یه اتفاقی که اصلا فکرشو نمی کردی بالاخره افتاده .

اما کی؟ چه جوری ؟ مگه می شه؟!

اما شده . جوری هم شده که اصلا تصورش رو نمی کردی . مرور می کنی . وقتی داشتی از خیابون رد می شدی ، یه ماشین ترمز ناجوری کرد و تو پریدی و از خطر جستی ، که نجسته بودی و یه لحظه دیدی مردمی رو که به سمت محل حادثه می دویدند و تو فکر کردی کس دیگه یی تصادف کرده و ترجیح دادی ذهنت رو به دیدن صحنه ی دلخراشی مغشوش نکنی و گذشتی ... و رفتی دنبال کارهات .

تا بعد از ظهر برای خودت توی خیابونا چرخیدی و به ویترین مغازه ها خیره شدی و نقشه ریختی و حالا برگشتی خونه ..... همه چیز مثل یه خواب ، مثل یه فیلم تخیلی بنظر می رسه ... اما این نه خوابه . نه فیلم . دنیا انگار دور سرت می چرخه ... بهم میریزی ... آهی از ته دل می کشی و زیر لب بخودت می گی: یعنی من راس راسی مُردم؟!!

..............................................................

 

پ.ن. اساتید می فرمودند بعضی از مرگها اینجوری یه . شاید به آدمای سرگردونی مث ما که هنوز تکلیف خودشون رو به درستی با زندگی روشن نکردند این نوع مرگ تناسب داشته باشه . نمی دونم.

 

میرزا قلمدون

حاج ابراهیم، آدم خوبی بود. دورادور می شناختمش، مومن، مردم دار، اهل خیر و گشاده رو. از اقوام دور ما بود. زندگی نسبتا خوبی داشت، اما یکهو، انگار آفت بیوفتد به زندگی اش، همه چیزش در هم پیچید. 

در فاصله ی یکسال، اتفاقات ناخوشایندی برایش افتاد. اول خودش و بعد داماد خانواده، بیماری سختی گرفت و از دنیا رفت... مرگ دردناکی داشت.


بعدها اصل ماجرا را فهمیدم و به شدت متاثر شدم.

به خانواده حاج ابراهیم، عروس تازه ای اضافه شده بود و دخترک ، بنا به سادگی شهرستانی و ناپختگی جوانی، با پسرخاله ی شهرستانی اش ارتباط تلفنی داشت. شاید درددلی، سوالی، احوالپرسی گاه و بیگاهی... به هرحال، رگ غیرت خانواده بالازده بود و به دخترک، تهمت خیانت زده بودند.  حاج ابراهیم از همه برآشفته تر بود و چنین فضاحتی را تحمل نمی کرد. قطعا دخترک، دچار اشتباه شده بود، اما عذرخواهی و پشیمانی اش، برای آن خانواده ی متدین آبرومند کارساز نبود. 

تاوان سختی پرداخته بود، تا حد بی آبرویی و طلاق... تاوانی که بسیار سنگین تر از اشتباه او به شمار می رفت.


حالا هر چند وقت یکبار، نزدیکان حاج ابراهیم، او را در عالم خواب می بینند، با حالی آشفته و چشمهایی پر از التماس که «از آن دخترک برایم حلالیت بگیرید، من اینجا گرفتار شده ام.»

و دخترک در مقابل التماس آنان، هر بار حلال کرده، اما در خلوت گریسته و با نزدیکان خود گفته :«هر چه می کنم از ته دل باشد این حلالیت، نمی توانم، دست من نیست، اینها ناجور دل من را شکسته و آبرویم را برده اند.»


بیایید بیشتر مراقب باشیم، که در گفت و شنیدهایمان با آبروی مردم چه می کنیم.


میرزا قلمدون

اشتباهی اتفاق افتاده است. به قوم آذری در لابلای برنامه فیتیله - ناخواسته و غیرعمد- توهین شده. می گویم و تاکید می کنم «ناخواسته و غیرعمد» چون بازیگر محوری و کارگردان برنامه، خود «آذری زبان» است.

- جناح رقیب مدیران رسانه ملی، خط و نشان می کشد. بهانه ی خوبی یافته است برای انتقام گیری...

- فلان نماینده، در این روزهای پایانی مجلس، فرصت خوبی برای جذب رأی همشهریانش پیدا کرده، پس حسابی سروصدا راه می اندازد.

- مدیران صدا و سیما از مردم عذرخواهی می کنند. وعده می دهند که متخلفین را مجازات کنند.

- جلوی پخش ادامه ی برنامه فیتیله گرفته شده و بازیگرانش ، ممنوع التصویر می شوند.

- گروههای معاند نظام، هیزم بیار معرکه می شوند. چه فرصتی برای ایجاد اختلاف های قومیتی و داخلی، از این بهتر...؟

- سردبیر فلان روزنامه مطلب می نویسد : صدا و سیما چه باید بکند که نکرده است؟ اعدام عوامل برنامه را که نمی خواهید، می خواهید؟!

- در گروههای مجازی، پس از سرد شدن سوژه های قبلی نظیر ماجرای لامپ، اسیدپاشی ها، آب گرفتن تخت جمشید، اختلاس سه هزارمیلیاردی، محاکمه ی فلان آقا زاده و بابک زنجانی و ... و... و... حالا سوژه ی خوبی پیدا شده است... بحث ها بالا می گیرد،

- عموهای فیتیله ای عذرخواهی می کنند، اما کمتر شنیده می شوند... تنور حرف و حدیث ها باید همچنان داغ بماند...


من و دو فرزندم اما، فردا که جمعه است، نمی دانیم، اگر عموهای فیتیله ای مان نباشند، چه کسی می تواند جای خالی آنها را پر کند و لبخند را به خانه ی ما سرازیر نماید... 

حضرت آقایان رسانه ای ، گروههای سیاسی، ملت غیور آذری زبان، آقایان نماینده ی مجلس، دستگاه قضایی محترم... فرزندان خردسال من، این پیچیدگی های سیاسی، اجتماعی، قومیتی، اخلاقی را نمی شناسند، با آن کاری هم ندارند، هنوز خیلی کوچک اند برای فهمیدن این اوضاع درهم تنیده. فردا آنها فقط یک چیز می خواهند... اینکه پای تلویزیون بنشینند و مثل جمعه های گذشته، فارغ از دنیای آلوده ی ما و شما، شیرین کاری ها و سرودها و نمایش های عموهای فیتیله ای را تماشا کنند و از ته دل بخندند...


خنده ی معصوم بچه هایمان را ، توی این آشفته بازار تعصب و جنگ قدرت، سر نبریم!

میرزا قلمدون

در پی ماجرای فیتیله و در راستای بالابردن فرهنگ و ظرفیت پذیرش شوخی و همراهی با لبخند دیگران، دوستان کمپینی را در فضای مجازی راه اندازی کرده اند با عنوان «لطفا به من بخندید». جمعی از اهالی فرهنگ و هنر هم با نوشتن مطالب و خاطراتی از خود، به استقبال لبخند دیگران رفته اند. 

حیفم آمد متن زیر را از استاد دکتر جعفر نیاکی که در وصف احوال پیری درکانال تلگرام این کمپین آمده، شما نخوانده باشید:


..
با سلام وتحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید، نیک بختانه، روزهای غربت را با تنی چند از هم دندان ها که هنوز در قید حیات هستند و متوسط سن ها از 90 سال فراتر رفته است، گرد هم می آییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل و فصل مشکلات جهان می پردازیم، و هرماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان می خیزیم و 5 دقیقه سکوت می کنیم، بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تاخیر فوت دارند.

اما، در مورد وضع خودم: با گذشت زمان، دیگر جرأت نگاه به آیینه را ندارم، آخرین باری که در آیینه نگاه کردم، خود را نشناختم: قبلاً می گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می گویم: شیت!! آن همه موی فرفری مشکی و پُر پشت چه شد؟ اکنون کلّۀ طاس درآفتاب می درخشد و پول سلمانی را صرفه جویی می کنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالتمآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع اتوئی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف و صوف کنه؟ آن قدر لکه های زرد و قهوه ای مختلف اللون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقالی صدا می کنند.

میرزا قلمدون


در تمام سالهای طولانی که خنده را به لب ما و بچه هایمان نشاندید، کسی برای تقدیر از شما بیانیه ای صادر نکرد.

هر چه برای خوشحالی بچه ها، خاک صحنه خوردید و زیر پروژکتورهای داغ استودیوها خیس عرق شدید،

هر چه به کودکان سرزمینم، در قالبهای شاد و متنوع، از خدا و دین و اخلاق و انسانیت و آزادگی و جوانمردی و وطن دوستی آموختید،

هر چه بخاطر لبخند معصومشان، لباس نوزاد و پیرزن به تن کردید، گاو و الاغ و مرغ و خروس و سگ و گربه و ... شدید،

کسی از شما قدردانی نکرد، به چشم کسی نیامد.

در سفرهای دور و دراز از جاده های صعب العبور به مناطق محروم، برای نوازش و تشویق کودکان مستعد اما محروم و بی چیز، 

کسی همراهتان نشد.

نجات آن اعدامی اهل بم، بخاطر نامه ای که دختر هشت ساله اش برایتان نوشته بود و دوندگی های شما را کسی ندید.

دلجویی تان از خانواده های داغدار بچه های قربانی در آن ورزشگاه لعنتی که دلیلی جز سوء مدیریت مسئولین و مدیران مربوطه نداشت،

حضور مداومتان در آسایشگاه بچه های معلول ، کودکان سرطانی، اهدای خون ، برنامه های کوچک و بزرگ نیکوکاری،... هیچکدام از اینها چیزی نبودند که به چشم مسئولین و ایضا، بسیاری از ما مردمان این آب و خاک بیاید و تحسینی و تشکری را بدرقه ی خستگی هاتان کند...


اما، تنها یک اشتباه کافی بود تا سیل پیامها و لعن و نفرین ها و خط و نشان کشیدن ها را به سویتان سرازیر کند،

رگ غیرت و تعصب قومی و نژادی را ، بر گردن جماعتی برآورد و سیل جمعیت را به خیابانها بکشاند،

سوژه ی طراز اول بحث گروههای مجازی  و بهانه ی انتقام کشی اهل سیاست و صاحبان قدرت شوید،

و پذیرش اشتباه و عذرخواهی صادقانه تان را هم نه کسی ببیند و نه کسی بشنود و نه کسی بپذیرد...

 

من نگران شما هستم، عموهای دوست داشتنی فیتیله ای!

اگر چه فرزندان من دیگر آنقدر قد کشیده اند که کمتر پای برنامه تان بنشینند، 

و خودم آنقدر این روزها گرفتار شده ام که کمتر بیاد آورم که؛

نظاره ی عمیق ترین شادی ها و قهقهه ی کودکانم را ، حین تماشای فیتیله ی زیبای شما تجربه کرده ام!

که بهای این خاطره را، سپید شدن موی شما پرداخته،


دستتان را می بوسم

و دعا می کنم در این روزهای سخت، در روزگاری که خطای انسان جایزالخطا را کسی برنمی تابد،

و تاوان تعصبات و انتقام کشی ها را ، نه مدیران صاحب قدرت، که همان اهالی هنر و اندیشه ی زیردست و خاک صحنه خورده می پردازند،

که رسم مروت و انصاف از میانمان رخت برنبندد،

و ما و بچه های ما را از ادامه ی حضورتان در قاب تصویر محروم نکند...




بعدا نوشت : این پست، دلنوشته ی نویسنده ی همین وبلاگ است و اینکه در محیط مجازی به کرات به آقای مهران مدیری منتسب شده، درست نیست.

میرزا قلمدون

دلم براش تنگ شده. مدتهاست خبری ازش ندارم. ماشینو در فاصله ی دوری از شرکت پارک می کنم و زیر نم نم بارون صبحگاهی راه می افتم. چند وقتیه اینجوری خودمو مجبور به پیاده روی روزانه کردم.

شماره شو از لیست گوشی پیدا می کنم و بهش زنگ می زنم. گوشی رو که برمیداره به وضوح، خوشحال و متعجبه. انتظار نداشته بعد اینهمه مدت سراغشو بگیرم...

بی آنکه بپرسم کلی در مورد اوضاع و احوال این روزهاش برام حرف میزنه. شاید خیلی وقته با کسی حرف نزده. شاید حرفاش تلنبار شده. خوشحال می شم. خوشحال می شه. در ایام دانشجویی، مربی ش بودم، زمانی که اون سال اول راهنمایی درس می خوند، اما حالا دوتا بچه داره و سومیش هم تو راهه!

یک حس خوب، در این هوای نمناک پاییزی وجودم رو پر می کنه. شروع قشنگیه برای یک روز خوب!

به شوخی بهش می گم :«هرکدوم از شماها که ناپدید می شید، خوشحال می شم، چون می فهمم یه جایی کاره ای از مملکت شدین و دیگه با ما عوام کاری ندارین!»... 

کاره ای نشده. معلمه و شاید گرفتاری های زیاده که ما رو از هم دور کرده.


بعد از قطع تماس، بی اختیار به همون حرف شوخی فکر می کنم. اغلب اوقات، شوخی های شیرین، ریشه ی تلخی در امور جدی دارند. مثل همین حرف اخیر.

به تمام شاگردای قدیم، دوستان و اقوام و اطرافیانی فکر می کنم که خاطرات مشترک زیادی با هم داشتیم، اما الان ناپدید شدند. بخصوص اونایی که دستشون به جایی بند شد و توی مملکت به مال و منالی یا جاه و مقامی رسیدند...

اونایی که هفته ای چندبار خودشون رو برای دیدار می رسوندند و حالا برای یه تماس تلفنی باهاشون، باید از فیلتر چندتا منشی و مسئول دفتر عبور کنی. آدمهایی که توی فیلتر پول و قدرتشون محبوس شدند...

میرزا قلمدون

چه می شد که روزگاری شنیدن آیه ای از قرآن، دزدی را بر سر دیوار خانه، از خود بی خود می کرد و از او عارفی بزرگ می ساخت اما امروز من و تو هزار آیه ی قرآن و هزار هزار حدیث و صدهزاران سخن و پند حکیمانه می شنویم و آب از آب تکان نمی خورد؟!

شاید یک دلیل اصلی اش، همین «زیاد شنیدن»ها و «زیاد خواندن»های خالی و سطحی و دور از تفکر و تأمل و تحلیل ماست.

خدا به دادمان برسد...

میرزا قلمدون


میرزا قلمدون