یک روز مثل سایر روزهای خدا داری برمی گردی خونه.
از سرکوچه که می پیچی ، یه اطلاعیه روی دیوار جلب توجه می کنه:
- ای بابا ... عکس این آدمه چقدر شبیه منه!
و نزدیکتر می ری. عکس ، عکس توئه . اسمت هم زیرش نوشته شده . بالاش هم نوشتن انا لله و انا الیه راجعون ...
گیج می شی. حس می کنی یکی داره سربه سرت می ذاره . اما کی؟ چرا اینجوری؟ به اطرافت نگاه می کنی . بازم از همون اطلاعیه، همون عکس ، همون جمله ... قاط می زنی . یعنی چه؟ این چه جورشه دیگه؟!
هیچ تحلیلی براش نداری . به سمت خونه راه می افتی . هی که نزدیکتر می شی تعداد اطلاعیه های روی دیوار بیشتر می شه. نزدیک خونه که می رسی می بینی یه عالمه پارچه و پرچم سیاه و پلاکارد تسلیت آویزون کردن اونجا ... یه حجله هم گذاشتن جلوی خونه تون . عکست داره توی حجله بهت لبخند می زنه . عبدالباسط هم داره می خونه : و الشمس و ضحیها و القمر از تلیها ....
و یادت می یاد با بچه ها چقدر راجع به این آیات حرف زدین یه زمانی ، که توی همین سوره خدا یازده تا قسم خورده - که هیچ جا اینقدر قسم نخورده - تا آخرش بگه : قد افلح من زکیها (هر که خودش را تزکیه کرد رستگار شد)
و تو هیچوقت تزکیه رو شروع نکردی یا اگر شروع کردی نصفه کاره بی خیالش شدی و از تمام این آیه همینقدر نصیبت شد که بگی : عجب نفسی داره این عبدالباسط!!
اما اینجا خوندن عبدالباسط یه حال و هوای دیگه یی داره . فرق می کنه . یه معنی دیگه داره انگار . آدما با لباسهای سیاه و صورتهای غم گرفته در رفت و آمدند. میان و می رن . اما هیچکس انگار تو رو نمی بینه. گیج تر شدی. ترس آروم آروم مثل مار چنبره می زنه توی سینه ت . بخودت می لرزی . انگار یه اتفاقی که اصلا فکرشو نمی کردی بالاخره افتاده .
اما کی؟ چه جوری ؟ مگه می شه؟!
اما شده . جوری هم شده که اصلا تصورش رو نمی کردی . مرور می کنی . وقتی داشتی از خیابون رد می شدی ، یه ماشین ترمز ناجوری کرد و تو پریدی و از خطر جستی ، که نجسته بودی و یه لحظه دیدی مردمی رو که به سمت محل حادثه می دویدند و تو فکر کردی کس دیگه یی تصادف کرده و ترجیح دادی ذهنت رو به دیدن صحنه ی دلخراشی مغشوش نکنی و گذشتی ... و رفتی دنبال کارهات .
تا بعد از ظهر برای خودت توی خیابونا چرخیدی و به ویترین مغازه ها خیره شدی و نقشه ریختی و حالا برگشتی خونه ..... همه چیز مثل یه خواب ، مثل یه فیلم تخیلی بنظر می رسه ... اما این نه خوابه . نه فیلم . دنیا انگار دور سرت می چرخه ... بهم میریزی ... آهی از ته دل می کشی و زیر لب بخودت می گی: یعنی من راس راسی مُردم؟!!
..............................................................
پ.ن. اساتید می فرمودند بعضی از مرگها اینجوری یه . شاید به آدمای سرگردونی مث ما که هنوز تکلیف خودشون رو به درستی با زندگی روشن نکردند این نوع مرگ تناسب داشته باشه . نمی دونم.