میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

میرزاقلمدون آدمی بود بسیار لاغر، کمی بلند و با خطوط قیافه ای کاملا ظریف و رفتاری در کمال دقت. آدمی که حتا در تکان دادن دست و پا، و گرداندن چشم رعایت جوانب را می کرد و احتیاط های لازم را به عمل می آورد. می کوشید که اگر لباسی بر تن می کند، این لباس اگر آراسته نیست پاکیزه باشد و جامه اگر از شال کشمیر پرداخته نشده، لااقل از ماهوت چرب قبای حاجی بازاری ممتاز باشد.
میرزاقلمدون ها معمولا محجوب و کم رو و مؤدب بودند. با اندک سخن نادرستی سرخ می شدند و بردباری و ادب مخصوصی از خود نشان می دادند. همچنین در همه چیز و همه کار ظرافتی داشتند که هیچ طبقه ای در آن زمان این ظرافت را به کار نمی بست. در عصری که فرضا لقمه های به اصطلاح کله گربه ای متداول بود، میرزاقلمدون بسیار کم غذا می خورد، آهسته غذا می خورد و پاکیزه غذا می خورد.

پرویز ناتل خانلری ـ از کتاب نقد بی غش

آخرین نظرات
  • ۵ خرداد ۹۵، ۱۵:۲۰ - لی لی (لیلی نامه)
    احسنت...
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۱۶ - ساتیا
    :):)
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۰۷ - s-a
    :|

در چشم به هم زدنی ، می شود گفته همه ی اهل محل آنجا جمع شده بودند. عده ای مردم را عقب می راندند و از محل بمبگذاری دور می کردند. از ساختمان نیمه کاره خیلی فاصله گرفته بودیم. هر لحظه به تعداد جمعیت افزوده می شد. آن روزها، در آن شهر ساکت و خموده، تماشای حادثه ای به آن مهمی، فرصت مغتنمی برای مردم به شمار می رفت. در کمتر از نیم ساعت چنان جمعیتی دور ساختمان حلقه زد که شاید، قسمت اعظم جمعیت شهرمان را تشکیل می داد. 

کم کم سرو کله ی نیروهای نظامی و انتظامی هم پیدا شد. فقط آن ها اجازه داشتند تا نزدیکی ساختمان جلو رفته و سرک بکشند و بمب اکتشافی ما را با آن آنتن سه شاخه از دور تماشا کنند. ظاهرا منتظر نیروهای متخصص خنثی سازی بمب بودند.

در آن شلوغی و همهمه و بازار داغ شایعات، طبیعی بود که بچه ها جایی نداشته باشند. قضیه اصلا بچه بازی نبود! خطری به جدیت یک بمب، شهر را تهدید می کرد. هیچ بچه ای نمی توانست خود را به لایه های جلویی جمعیت برساند. این وسط من و رضا کوچیکه مثل اسفند روی آتش لابلای جمعیت بالا و پایین می پریدیم و سعی داشتیم وسط آن هیاهو ، هر طور شده به مردم بفهمانیم که عاملان کشف این بمب و در واقع مهره های اصلی ماجرا ما هستیم، اما کمتر کسی توجه می کرد. ممد سوسمانی هم انگار ناپدید شده بود. به گمانم با جدی تر شدن موضوع، جانش را برداشته و از مهلکه گریخته بود.

به هرحال نیروهای خنثی سازی بمب با لباسها و کلاههای محافظ عجیب سررسیدند و جلو رفتند. جمعیت باز هم از ساختمان عقب تر کشید. نفس ها در سینه حبس بود. هر آن احتمال وقوع فاجعه ای می رفت. دقایق و ثانیه ها کش می آمد. همه چشمها از دور به ورودی ساختمان و رفت و آمد آدمها و تجهیزاتشان دوخته شده بود. 

...

بالاخره انتظارها به سر رسید. از سه نفری که داخل ساختمان بودند، دو نفر با عجله بیرون دویدند و با فاصله روی زمین خوابیدند. زمان فاجعه فرا رسیده بود. جمعیت بی اختیار روی زمین نشست و بعضی هم دراز کشیدند و به رسم زمان بمباران، دستها را پشت سر قلاب کردند. 

صدای بلند نفر سوم از داخل ساختمان شنیده شد. اول چیزی نفهمیدم. کلمه ای بود که مثل توپ توی جمعیت پرید و دهان به دهان تکرار شد : بمب نیست!

جمعیت گردن کشیدند. نفر سوم از ساختمان بیرون آمد. میله ی بلند مخصوصی در دست داشت که چیزی به گیره ی سرش چسبیده بود. همهمه ی جمعیت به اوج رسید : لاشه ی یک مرغ مرده س!!!

همه وارفتند. غافلگیر شده بودیم. آن کپه ی خاک، مقبره ی مرغ مرده ای بود که آدم بیکاری ساخته و یک پای آن بیرون از مدفن باقی مانده بود!
اعتراف می کنم که از بقیه ی این ماجرا چیزی به یاد ندارم. مردم حیرت کردند، خندیدند، مسخره کردند، عصبانی شدند یا .... همین قدر می دانم که به یکباره احساس خطر کردیم. هم من و هم رضا کوچیکه! ممد سوسمانی هم که خیلی وقت پیش فرار را بر قرار ترجیح داده بود! حالا ، در یک چشم به هم زدن، آن احساس قهرمانی و بالا و پایین پریدنها و اعلام همگانی که :«ما بودیم که دیدیم...» تبدیل شده بود به احساس جنایت! 
انگار همه ی آن جمعیت دنبال مقصر واقعی جنایت می گشت. لابد آن مأمورین با لباسهای ترسناک شان، بنا بود حالا که بمبی درکار نبوده، دست خالی برنگردند و مجرمین واقعی را که ما باشیم، کت بسته با خود ببرند!
سرمان را پایین انداختیم و مثل موشی که میان جمعیت گربه ها گیر افتاده باشد، مثل برق از جمعیت گریختیم...


خودم را به زیرزمین خانه مان رساندم. نمی دانم چند ساعت آنجا توی تاریکی نفس نفس زدم تا بالاخره سروصداهای بیرون کم و کمتر شد. همینقدر می دانم تا روزها و ماهها بعد از این ماجرا، من و رضا کوچیکه ، هر آن منتظر بودیم مأموران عصبانی برای دستگیری مان سر برسند...


حال، اگر شما کسی را می شناسید که اوایل سال 61، حوالی خیابان 40 متری شهر سبزوار، بین آن جمعیت بوده و همراه آنها دلهره به جانش افتاده، ترسیده و شهادتین خود را خوانده است، از طرف من، از او حلالیت بخواهید، اما نامی از من نبرید، از شما چه پنهان، هنوز هم گاهی خواب می بینم که مأمورین خنثی سازی بمب، با چنگک هایی که جنازه ی مرغ از آن آونگ است، به سراغم آمده اند!

میرزا قلمدون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">