دلم براش تنگ شده. مدتهاست خبری ازش ندارم. ماشینو در فاصله ی دوری از شرکت پارک می کنم و زیر نم نم بارون صبحگاهی راه می افتم. چند وقتیه اینجوری خودمو مجبور به پیاده روی روزانه کردم.
شماره شو از لیست گوشی پیدا می کنم و بهش زنگ می زنم. گوشی رو که برمیداره به وضوح، خوشحال و متعجبه. انتظار نداشته بعد اینهمه مدت سراغشو بگیرم...
بی آنکه بپرسم کلی در مورد اوضاع و احوال این روزهاش برام حرف میزنه. شاید خیلی وقته با کسی حرف نزده. شاید حرفاش تلنبار شده. خوشحال می شم. خوشحال می شه. در ایام دانشجویی، مربی ش بودم، زمانی که اون سال اول راهنمایی درس می خوند، اما حالا دوتا بچه داره و سومیش هم تو راهه!
یک حس خوب، در این هوای نمناک پاییزی وجودم رو پر می کنه. شروع قشنگیه برای یک روز خوب!
به شوخی بهش می گم :«هرکدوم از شماها که ناپدید می شید، خوشحال می شم، چون می فهمم یه جایی کاره ای از مملکت شدین و دیگه با ما عوام کاری ندارین!»...
کاره ای نشده. معلمه و شاید گرفتاری های زیاده که ما رو از هم دور کرده.
بعد از قطع تماس، بی اختیار به همون حرف شوخی فکر می کنم. اغلب اوقات، شوخی های شیرین، ریشه ی تلخی در امور جدی دارند. مثل همین حرف اخیر.
به تمام شاگردای قدیم، دوستان و اقوام و اطرافیانی فکر می کنم که خاطرات مشترک زیادی با هم داشتیم، اما الان ناپدید شدند. بخصوص اونایی که دستشون به جایی بند شد و توی مملکت به مال و منالی یا جاه و مقامی رسیدند...
اونایی که هفته ای چندبار خودشون رو برای دیدار می رسوندند و حالا برای یه تماس تلفنی باهاشون، باید از فیلتر چندتا منشی و مسئول دفتر عبور کنی. آدمهایی که توی فیلتر پول و قدرتشون محبوس شدند...