حاج ابراهیم، آدم خوبی بود. دورادور می شناختمش، مومن، مردم دار، اهل خیر و گشاده رو. از اقوام دور ما بود. زندگی نسبتا خوبی داشت، اما یکهو، انگار آفت بیوفتد به زندگی اش، همه چیزش در هم پیچید.
در فاصله ی یکسال، اتفاقات ناخوشایندی برایش افتاد. اول خودش و بعد داماد خانواده، بیماری سختی گرفت و از دنیا رفت... مرگ دردناکی داشت.
بعدها اصل ماجرا را فهمیدم و به شدت متاثر شدم.
به خانواده حاج ابراهیم، عروس تازه ای اضافه شده بود و دخترک ، بنا به سادگی شهرستانی و ناپختگی جوانی، با پسرخاله ی شهرستانی اش ارتباط تلفنی داشت. شاید درددلی، سوالی، احوالپرسی گاه و بیگاهی... به هرحال، رگ غیرت خانواده بالازده بود و به دخترک، تهمت خیانت زده بودند. حاج ابراهیم از همه برآشفته تر بود و چنین فضاحتی را تحمل نمی کرد. قطعا دخترک، دچار اشتباه شده بود، اما عذرخواهی و پشیمانی اش، برای آن خانواده ی متدین آبرومند کارساز نبود.
تاوان سختی پرداخته بود، تا حد بی آبرویی و طلاق... تاوانی که بسیار سنگین تر از اشتباه او به شمار می رفت.
حالا هر چند وقت یکبار، نزدیکان حاج ابراهیم، او را در عالم خواب می بینند، با حالی آشفته و چشمهایی پر از التماس که «از آن دخترک برایم حلالیت بگیرید، من اینجا گرفتار شده ام.»
و دخترک در مقابل التماس آنان، هر بار حلال کرده، اما در خلوت گریسته و با نزدیکان خود گفته :«هر چه می کنم از ته دل باشد این حلالیت، نمی توانم، دست من نیست، اینها ناجور دل من را شکسته و آبرویم را برده اند.»
بیایید بیشتر مراقب باشیم، که در گفت و شنیدهایمان با آبروی مردم چه می کنیم.