میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

نوشته های پراکنده

میرزاقلمدون

میرزاقلمدون آدمی بود بسیار لاغر، کمی بلند و با خطوط قیافه ای کاملا ظریف و رفتاری در کمال دقت. آدمی که حتا در تکان دادن دست و پا، و گرداندن چشم رعایت جوانب را می کرد و احتیاط های لازم را به عمل می آورد. می کوشید که اگر لباسی بر تن می کند، این لباس اگر آراسته نیست پاکیزه باشد و جامه اگر از شال کشمیر پرداخته نشده، لااقل از ماهوت چرب قبای حاجی بازاری ممتاز باشد.
میرزاقلمدون ها معمولا محجوب و کم رو و مؤدب بودند. با اندک سخن نادرستی سرخ می شدند و بردباری و ادب مخصوصی از خود نشان می دادند. همچنین در همه چیز و همه کار ظرافتی داشتند که هیچ طبقه ای در آن زمان این ظرافت را به کار نمی بست. در عصری که فرضا لقمه های به اصطلاح کله گربه ای متداول بود، میرزاقلمدون بسیار کم غذا می خورد، آهسته غذا می خورد و پاکیزه غذا می خورد.

پرویز ناتل خانلری ـ از کتاب نقد بی غش

آخرین نظرات
  • ۵ خرداد ۹۵، ۱۵:۲۰ - لی لی (لیلی نامه)
    احسنت...
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۱۶ - ساتیا
    :):)
  • ۴ خرداد ۹۵، ۱۰:۰۷ - s-a
    :|

۲۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است


در روزگار شما" آن" هایی است.
خود را با "آن" ها همراه کنید.
"آن"هایی که چون ابر میگذرند.

فاضل نظری
میرزا قلمدون

چند روز پیش در روزنامه همشهری، مسئول محترمی مصاحبه کرده بود و از متوسط 2 ساعت بازی الکترونیک روزانه بچه های ایرانی به عنوان یک «فرصت» برای مدیران و اهل فن (احتمالا در جهت ساخت بازی و کار فرهنگی و...) یاد کرده بود.

فکر می کنم در مملکتی که مطالعه سالانه شهروندان آن از چند دقیقه تجاوز نمی کند، به کار بردن عبارت «فرصت» برای همچین آمار عجیب و غریبی، چندان بجا نباشد. 


شنیده بودم مدیریت قوی می تواند «تهدیدها» را به «فرصت» تبدیل کند. اما فکر می کردم این تبدیل در عرصه عمل است نه در جابجایی کلمات مصاحبه مطبوعاتی!


میرزا قلمدون

آرزوت این بود که پنج سال بعد به فلان آرزوهات برسی

هنوز سه سال نشده، به همه ش رسیدی

اما، نه تنها راضی و قانع نشدی، آرزوهات بیشتر شدن، دغدغه هات وسیع تر...


چه کنیم با آب شوری بنام «دنیا» که هر چی ازش سرمی کشیم، تشنه تر می شیم؟!

نهج البلاغه بخون.... شاید دواش همین باشه


کسی از نعمت آن طرفی نبندد، جز آنکه از مصیبت هایش بدو رنجی رسد؛ و شامگاهان زیر پرآسایشش نخسبد، جز آنکه بامدادان ، شاهبال بیم بر سر او فرو کوبد...

میرزا قلمدون

خیلیه ها!

امام زمانت قیام کنه،

همه مردم سکوت کنند و پس بکشند یا حتی از ترس قدرت حاکم، یا به طمع دنیا، علیه امام شمشیر بکشند،

و تو قید جان و مال و همه ی زندگی تو بزنی و پا به پای امام زمانت بیای...

هی بشنوی این سفر برگشتی نداره ، اما بازم بیای،

سایه ی مرگ، لحظه به لحظه در تعقیب تون باشه، اما بازم بیای،

شب عاشورا، امام بیعت ش رو برداره که بری پی زندگیت، اما بازم بیای... کم نیاری و ادامه بدی،

شب پا به پای اصحاب، با خدای خودت مناجات کنی و آماده ی رفتن بشی،

تا خود خود روز عاشورا،

صبح زیر علم قمربنی هاشم علیه السلام، دستت روی قبضه ی شمشیر، آماده ی نبرد، لبها عطشان...

حتی ببینی یه عده از سپاه دشمن به امام ملحق شدند و تو عزمت جزم تر بشه،

آماده ی آماده ی شهادت...


و بعد ... یهو بشنوی که :

امام زمانت ، دستور داده که برگرد!

تو به درد هم رکابی با یاران ما نمی خوری!



عمیر انصارى گفت: امام حسین(علیه السلام) به من فرمود:
«نادِ فِى النّاسِ أَنْ لا یُقاتِلَنَّ مَعی رَجُلٌ عَلَیْهِ دَیْنٌ، فَإِنَّهُ لَیْسَ مِنْ رَجُل یَمُوتُ وَ عَلَیْهِ دَیْنٌ لا یَدَعُ لَهُ وَفاءً إِلاّ دَخَلَ النّارَ»؛ (میان مردم اعلام کن هر کس بدهکار است در رکاب من پیکار نکند، زیرا هر کس از دنیا برود در حالى که دینى بر عهده اش باشد که چاره اى براى آن نکرده باشد گرفتار دوزخ مى شود).


آی اونایی که برای ظهورش دعا و استغاثه می کنید. فکر می کنید با این همه حق الناس، در صف یاران حضرت راهتون می دن؟!

چه می کنید با دلهایی که شکستید، غیبت هایی که گفتید و شنیدید، آبروهایی که بردید، قضاوتهایی که کردید، و اموالی که دین شون به عهده تون موند و حلالیت نگرفتید؟!!  فاین تذهبون؟!

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان درپیش

کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

میرزا قلمدون

- در دل کویر خشک شهرستان مان، در عمق بیابان برهوت، جاهایی بود که می تونستی تصور کنی قبل از تو پای هیچ بشری به اونجا نرسیده... گاهی می زدم به دل کویر، من بودم و خاک و افق...

- سالهایی که هنوز موبایل نیومده بود و اینجوری خلوت آدما رو به گند نکشیده بود، یه مدت سازمان تولید اسکناس و مسکوک بانک مرکزی کار میکردم. وقتی از گیت های تودرتو و مستحکم امنیتی، حفاظتی رد می شدم، مطمئن بودم تا خروج از ساختمون، دست احدالناسی، آشنا و ناآشنا به من نمی رسه... من بودم و سکوت و تنهایی...

- زمان ساخت پروژه برج میلاد، فقط یه آسانسور باربر کُند برای رسیدن به بالای برج وجود داشت (بهش آلیماگ می گفتیم) که رفت و برگشتش یه بیست دقیقه ای طول می کشید. گاهی وقتا که کار تعطیل بود، تنهایی می رفتم اون بالا و آلیماگ رو می فرستادم پایین...  من بودم و آسمون و دورنمای شهر...


میرزا قلمدون

توی دادگاه، پرت و پلا می گوید، توهین می کند، اتهام می زند... من اما آرام نشسته ام. آرام که نه. خون خونم را می خورد از این همه دروغ و بدزبانی اشکار. اما ذکر زیر لب صلوات به دادم می رسد. ذکر می گویم. یاد توصیه ی مرحوم دولابی می افتم: روح آدم چروک برمیدارد. روحتان که چروک خورد صلوات بفرستید تا خوب شود... پیرمرد، کلی عنوان و ریش و سابقه ی جبهه را یدک می کشد، مطمئنم از نمازخوانهای صف اول جماعت مسجد محل است. مطمئنم پای ثابت هیأت و حسینیه و منبر است. مطمئنم همین ماه مبارک قرآن را بیش از یکی دوبار ختم کرده، همه ی اینها را مطمئنم، اما الان، این مجسمه ی تمام قد دینداری و قداست، با دستپاچگی تمام ، هر چه دروغ و دغل بلد است سرهم می کند و آسمان و ریسمان را بهم می بافد و قسم و آیه ردیف می کند که حکم دادگاه را به نفع خود بچرخاند.

- «آقای قاضی، این آقا می گه من کلی آشنا دارم توی قوه قضائیه، منو کلی تهدید کرده، گفته من خودم حقوقی ام، خودم توی این دادگاه آشنا دارم ....»

اگر قاضی باور کند، چندان تعجب نمی کنم. ظاهر موجه پیرمرد و ریش سفیدش از یک سو، قسم و آیه ها و نقش بازی کردن حرفه ای اش از سوی دیگر و از همه بدتر نام فامیلی من که توی اهل قضا به گوش خیلی ها آشناست که شاید نسبتی دارم با فلان قاضی معروف ... که اگر می داشتم هم ... بگذریم!

آن قدر از حقوق می فهمم که مدارک  و مستندات من کافی و معتبر است و به طور طبیعی دادگاه حق را به من خواهد داد، اما اگر قسم و آیه های پیرمرد کارگر افتد چه؟! حداقل پروسه ی دادرسی طولانی خواهد شد و چقدر کاغذ بازی و تأمین دلیل و گواهی کارشناس و شماره پرونده و بایگانی و تقاضای تجدید نظر و فتوکپی دیگر... خسته ام. اما چیزی نمی گویم. 

پیرمرد که لابد عمری ، به همین روش کار خودش را پیش برده، دیگر مطمئن است رأی دادگاه را به نفع خود چرخانده ولی همچنان  روغن داغ دروغهایش را بیشتر می کند. اما به خلاف انتظار، قاضی بالاخره کاسه ی صبرش سر می رود و با تشری صدایش را می برد : «کافیه حاج آقا، احترام موی سفیدتان را نگه میدارم که از جلسه بیرونتان نمی کنم. تهمت نزنید و سرجایتان بنشینید... »

*   *    *

جلسه دادگاه تمام است و حکم به نفع من صادر شده. باید خوشحال باشم. اما نیستم. ته دلم غمگینم. خیلی به هم ریخته و مضطربم. آشوبم، نه بخاطر دروغها و قسم و آیه های پیرمرد و نگرانی تاثیرشان بر روند دادرسی. نه بخاطر این همه دوندگی و پر کردن فرم و نوبت گرفتن  و جمع کردن سند و مدرک و آمد و رفت و انتظار... ناراحتم، نگرانم، از اینکه نکند نکند من هم روزی در وانفسای مصلحت طلبی و ترجیح منافع خود، روی تمام اعتقادات و باورها و ارزشهای دینی و بلکه انسانی خود پا بگذارم.

من چه بیشتر از این پیرمرد در تعبد خودم انجام داده ام که انتظار داشته باشم به گردابی چنین دچار نشوم....؟!



الهی ، اعوذ بک من نفسی...

میرزا قلمدون

میرزا قلمدون

سرویس وبلاگی بیان (بلاگ) مثل محله های شمال شهره! تمیزی و شیکی و امکانات کافی و عالی از سرتاپاش پیداست. اما خلوته و کمی بی روح! یه کم اتوکشیده و رسمیه! یه جوریه که راحت نمی شه گفت چه جوری! هنوز توش راحت نیستم. 

اما شکی نیست که گردانندگانش خیلی روش زحمت کشیدن. بخصوص با اشکال فنی دراز مدتی که بلاگفا پیدا کرد، خیلی از اهالی بلاگفا اثاث کشی کردند اینجا. اما همون خیلی ها، به نظر من هنوز اونجوری که باید، به این محله ی اتوکشیده ی خلوت جدید انس نگرفتند. 

شاید راه حل خوب این باشه که یه نظرسنجی یا طوفان ذهنی یا هرچی شبیه این، بین اعضا راه بیفته و همون مشکلی که هست اما نمی دونم چیه (شایدم توهم زدم!) از بین بره.


در مقابل این محله ی تروتمیز و باکلاس، بلاگفا شبیه یه محله ی جنوب شهری بود که از لابلای خونه هاش می شد بوی قرمه سبزی و سروصدای بچه هایی که کنار حوض توی حیاطهای کوچیک بازی می کنند و ... شنید!


نمی دونم

شاید راه حلش این باشه که یهو یه گاری بیاریم وسط بلاگ و یکی داد بزنه :آی.... باقالی تازه دارم بدوووووو!!!


میرزا قلمدون



خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) - طنز روز
رضا ساکی

شرکت در مراسم ترحیم و فاتحه‌خوانی از آن سنت‌های حسنه است که همه باید رعایت کنند. اما برخی از مردم این روزها بیش از پیش در فاتحه‌خوانی‌ها شرکت می‌کنند. این دسته از مردم که اتفاقا شغل‌ها و پست‌های حساسی هم دارند این روزها اهتمام عجیبی دارند که در قبرستان‌ها حضور پیدا کنند و شخصا مراتب تاسف و تاثر خود را به بازماندگان اعلام کنند.

لابد برای شما هم این پرسش پیش آمده است که مگر جا قحط است که می‌روند در قبرستان حضور پیدا می‌کنند. راستش جا قحط نیست اما قبرستان و مجلس ترحیم ویژگی‌های خاصی دارد که برای تبلیغات خیلی مناسب است.

می‌دانید که مجالس ترحیم اغلب شلوغ هستند و طیف بسیار گسترده‌ای از مردم در آنجا حضور پیدا می‌کنند. پس اگر یک شخص خاصی که به اسفند 94 چشم دارد در مجلس ترحیمی شرکت کند خیلی برایش تبلیغ خوبی می‌شود. بویژه وقتی که مداح یا سخنران هر سه دقیقه یک بار از حضور ایشان در جمع تشکر کند و از خدماتش به شهر و استان و کشور و منطقه و جهان بگوید. تبلیغ از این مفت‌تر و بهتر و پرمخاطب‌تر؟

البته برخی آگاهان اعتقاد دارند که این نوع حضورها بیشتر از این که تبلیغ باشند ضدتبلیغ هستند، چون دوستان تا همین دو سه ماه پیش کلا نبودند و حالا آن قدر هستند که دیده شده است در برخی موارد تلقین میت را هم انجام داده‌اند و زار زار گریسته‌اند.

به هر حال این روزها اگر دیدید آدم معروفی دارد پشت چراغ قرمز شیشه ماشین‌تان را تمیز می‌کند بدانید و آگاه باشید که به اسفند 94 و ساختمان هرمی‌اش چشم دارد.

باقی بقای‌تان
میرزا قلمدون

همیشه بیشترین بازدید نوشته های من حدود ظهره

معناش اینه که خلایق دارند به این نتیجه می رسند که خوندن نوشته های «میرزا قلمدون»

برای هضم غذا خوبه!!



از شوخی گذشته، یادمه وقتی رشته سینما قبول شده بودم، بعد از ثبت نام دانشگاه یه بار از زاویه ی دید یک فیلمساز، یعنی «منی که در آینده قرار بود ساخته بشه» رفته بودم سینما.

قبل از شروع فیلم، توی سالن انتظار، رفته بودم تو نخ تماشای مردم. مردمی که هر کدوم یه چیپس و پفک و ... دستشون بود و شب اومده بودند لابد بعد صرف شام، روی صندلی ها لم بدن و خوراکی بخورند و شامشون رو حین سرگرمی تماشای فیلم بهتر هضم کنند!

همین شد که فرداش رفتم دنبال یه رشته دیگه و هیچوقت دیگه به ساختن فیلم به شکل سینمایی ش فکر نکردم....

عمر آدم چیز ارزشمندیه. خیلی ارزشمند.


میرزا قلمدون