توی کاسه ی خالی، دوتا حبه قند بود. گذاشت جلوم. پرسید: «نظرت چیه؟»
گفتم : «یعنی چی، نمی فهمم»؟
گفت: « اگه من قند چایی شما رو توی ظرفی به این بزرگی بیارم براتون، این کار من احمقانه و خنده دار نیست؟!»
* * *
توی تونل ، وسط ازدحام ترافیک، صدای «دوبس، دوبس» یکی از ماشینای جلویی، حسابی توجه همه رو به خودش جلب کرده بود. راننده ها سرک می کشیدند که منبع صدا را ببینند. کیفیت صدا عالی بود.
کمی جلوتر از من، یکی از همون ماشینهای میلیاردی به چشم می خورد. همونایی که باید مراقب باشی حداکثر فاصله ممکن رو ازشون رعایت کنی، چون هیچ بیمه شخص ثالثی میزان خسارت اونا رو نمی تونه پوشش بده، بنابراین اگر بدشانسی آوردی و سپرت به سپرشون گرفت، باید ماشینت رو بذاری و بری!
با خودم فکر کردم: « خب ، لابد یه همچو ماشین میلیاردی، همچین سیستم صوتی چندمیلیونی هم باید داشته باشه دیگه »
جلوتر که رفتم، متوجه شدم منبع صدا و سیستم صوتی، مال یه وانت پیکان درب و داغونه!
* * *
قندها رو از توی کاسه برداشت و چاییش رو سرکشید. لبخندی زد و گفت : «پس چرا وقتی یه پیرمرد و پیرزن تنها توی یه خونه ی چندهزارمتری زندگی می کنند، کسی بهشون نمی خنده؟ چرا ما اصلا توجهی نمی کنیم به تناسب داشته ها و نیازهامون؟»