از عکاسی اومدیم بیرون. یکی از عکسای پرسنلی ش رو از توی پاکت درآورد و به من داد. گفت: بذار توی آلبومت... یه روزایی دلت واسه م تنگ می شه این عکس رو تماشا می کنی...
عکس ت رو گذاشتم توی آلبوم. هر بار نگاهش می کنم بیشتر دلم برات تنگ می شه. بیست و هفت ساله...
توی جیب محمد، یه نامه ی خونی پیدا شد. یه نامه ی نیمه کاره که قبل شهادت تا کرده و گذاشته بود توی جیبش. نامه ش برای من بود... توی جیب علیرضا هم یه نامه ی خونی نیمه کاره پیدا شد... اونم خطاب به من...
دلم برای «من» اون روزگار تنگ شده.
ازت خیلی خسته ام «دنیا».
دنیای بدون «محمد» و «علیرضا» و «حسین» و «کاظم» و «ابوالفضل» و..... همه ی رفقایی که برای هم نامه می نوشتیم و بعضی نامه هامون نیمه کاره موند.
ذَهَبَ الَّذینَ اُحِبُّهُم
وبَقیتُ فیمَن لا اُحِبُّه
آنان که دوستشان داشتم، از این جهان رفتند
و اینک، در میان کسانى هستم که دوستشان ندارم.
فیمَن أراهُ یَسُبُّنی
ظَهرَ المَغیبِ و لا أسُبُّه
در میان مردمى زندگى مىکنم که پشتِ سرم ناسزا مىگویند
امّا من از آنان به بدى یاد نمىکنم.
امام حسین علیه السلام