با وجود خلوتی پارک، یکراست سراغ من می آید و کنارم روی نیمکت می نشیند. مشغول مطالعه ام و حضور و سرک کشیدنهای پسرک مزاحم، آزار دهنده است.
نگاهش می کنم. نهایت چهارده پانزده ساله است، سر و وضع جلف و موهای سیخ و نگاهی تمسخرآمیز دارد. با فاصله سنی مان و ظاهر مذهبی من، هیچ وجه اشتراکی بین ما به چشم نمی آید، پیداست به طور مشخص برای دست انداختن و سرکار گذاشتن سراغم آمده. چاره ای نیست. کتاب را کنار می گذارم و سرصحبت را خودم باز می کنم. با همین سوالهای دم دستی که کلاس چندمی و تعطیلات چطور می گذرد و در پارک چه می کنی و ...
اولین چیزی که توجه ش را جلب می کند، کتابی ست که در دست دارم: انجیل. کنجکاوی اش گل کرده. درباره اش صحبت می کنم و بعد در مورد ادیان مختلف و گپ مان گل می اندازد و کم کم رفیق می شویم!
به جمع پسرهای بزرگتری اشاره می کند که کمی دورتر سیگار بدست سرک می کشند و ما را زیرنظر گرفته اند. می گوید سر یک شرط بندی با آنها سراغم آمده اما حالا، ترجیح می دهد بجای آن با هم گپ بزنیم.
با اینکه باید قید بقیه مطالعه را بزنم، اما شاید فرصت بدی هم نباشد. برای امثال ما کم پیش می آید برخوردهایی از این دست. سراغ سوالات خصوصی تر می روم:
- دوست دختر هم داری؟
- تا دلت بخواد! زیاد! ولی با پنج شش تاشون بیشتر می گردم!
- بیشتر می گردی یعنی چی؟
- یعنی همون که می دونی!
- من چیزی نمی دونم...
- خیلی شوتی! یعنی س....
جا می خورم. پسرک هنوز موی صورتش هم درست درنیامده.
- واقعا؟! چند سالشونه؟
- با یکی شون هم سنیم. بقیه بزرگترند.
...
صحبتمان یک ساعتی طول می کشد. از روابط و دوستان و دود و دم ش تعریف می کند. از خانواده اش و وضع زندگی اش، که تنها می شود نامش را یک «باتلاق» گذاشت... باتلاقی مملو از تعفن فساد.
از پارک بیرون می آیم. ذهنم آشفته است. به نسل بعدمان فکر می کنم و نسل های بعد و به اوضاعی که قرار نبود اینچنین باشد...
نگران نشوید. این ماجرا مربوط به پانزده سالی پیش است. قطعا طی این سالها، با تلاش شبانه روزی و مدبرانه ی مسئولین فرهنگی و رسانه های توانمندمان وضعیت تربیتی جامعه بهتر شده و این خاطرات صرفا جهت سرگرمی خوانندگان، اینجا نوشته شده! مگر شما شک دارید؟!! اصلا خودتان را ناراحت نکنید!!