این روزها پخش سریال «معمای شاه» و پرت و پلا نویسی عده ای روشنفکر نما در دفاع از حکومت پهلوی، خاطره ی بحث داغی را در ذهنم تداعی کرد.
طرف بحث، همکاری بود که بعدها رفت دنبال پناهندگی و شد مجری تلویزیون صدای آمریکا. از آن تیپ آدمهایی بود که به شدت از پهلوی ها دفاع می کرد و از قضا، آدم اهل مطالعه ای هم بود و استدلالهای به ظاهر محکمی هم در آستین داشت.
بحث کشید به حماقت های اعلیحضرت! زیر بار نمی رفت. معتقد بود اینها را مخالفان شاه از خودشان درآورده اند.
پرسیدم: ماجرای «هاله ی نور» احمدی نژاد را که بخاطر دارید؟
گفت: خب، این چه ربطی به شاه دارد؟
جواب دادم: خواستم مقایسه ای کنید بین این جریان و مصاحبه ی نویسنده ی معروف ایتالیایی، خانم «اوریانا فالاچی» با شاه که اتفاقا منبعش به حد کافی موثق هم هست!
همه ی ما می دانیم داستان «هاله ی نور» از سوتی های عظمای احمدی نژاد به شمار میرود. اما در مقام مقایسه ، این نکته جالب است که ادعای این فرد، در یک مجلس خصوصی و محضر آیت الله جوادی آملی مطرح می شود، قاعدتا، بنا هم نبوده قضیه رسانه ای شود و شکرخدا در حد احساس و رویت یک هاله ی موهوم، قضیه جمع و جور می شود!
اما جناب شاه، کراماتش به خواب دیدن و حس شخصی و هاله ی نور و این چیزها محدود نشده و کار به جاهای باریک تر کشیده و از همه بدتر اینکه این ادعاها در حضور یک گزارشگر مطرح اروپایی و به عبارت دیگر، در معرض یک «رسانه جهانی» مطرح می شود...
و این یعنی اوج حماقت!
بخشی از کتاب «مصاحبه با تاریخ» فالاچی را در ادامه مطلب بخوانید.
حتم دارم شما هم مثل خانم گزارشگر متعجب خواهید شد!
شاه: ... اما حالا دیگر نه. ترس از مرگ در من وجود ندارد. مساله شجاعت یا عدم اعتماد به نفس در میان نیست. این آرامش از یک جبر عرفانی سرچشمه میگیرد، از این فکر که تا هنگامی که ماموریتم را انجام نداده باشم هیچ واقعهای برایم روی نخواهد داد. آن روز را خدا معین کرده است نه کسانی که آرزوی مرگ مرا دارند.
... با وجود این من به کلی تنها نیستم، زیرا نیرویی که دیگران نمیبینند، مرا همراهی میکند. یک نیروی عرفانی. وانگهی من پیامهایی دریافت میکنم. پیامهایی مذهبی،من خیلی مذهبی هستم. به خدا باور دارم و همواره گفتهام که اگر هم خدا وجود نمیداشت باید اختراعش میکردیم. واقعا این آدمهای بدبختی که خدا ندارند، مرا سخت متاثر میکنند. نمیتوان بدون خدا زندگی کرد. من از پنج سالگی با خدا زندگی میکنم، از زمانی که الهاماتی به من شد.
فالاچی: الهامات، اعلیحضرت؟!
شاه: بله، الهامات، تجلیات.
فالاچی: از که؟ از چه؟
شاه: از پیامبران. آه، تعجب میکنم که نمیدانستید. همه میدانند که الهاماتی به من شده است. من حتی این را در زندگینامهام نوشتهام. در کودکی دو بار به من الهام شده است. یک بار پنج سالگی و بار دوم در شش سالگی. در نخستین بار من حضرت قائم را دیدم که بنابر مذهب ما غایب شده است تا روزی بازگردد و جهان را نجات دهد. در آن روز من دچار یک حادثه شدم و روی یک صخره افتادم. و این بود که مرا نجات داد. او خود را میان من و صخره جا داد. من این را میدانم زیرا او را دیدهام. نه در رویا، در واقعیت، واقعیت مادی، میفهمید؟ من او را دیدم، همین. کسی که همراهم بود او را ندید. و کسی جز من نمیبایستی او را ببیند، زیرا ... آه، میترسم منظورم را درک نکنید.
فالاچی: نه منظورتان را درک نمیکنم....
شاه: برای اینکه شما حرف مرا باور نمیکنید. به خدا ایمان ندارید. مرا هم باور نمیکنید. کسانی که ایمان ندارند زیادند. حتی پدرم هم باور نداشت ... من به خدا ایمان دارم ومعتقدم که خدا مرا برای انجام ماموریتی برگزیده است. الهامات من معجزههایی بودند که کشور را نجات دادند. سلطنت من کشور را نجات داده زیرا خدا به من نزدیک بوده است. میخواهم این را بگویم: این درست نیست که همه کارهای بزرگی را که برای ایران انجام دادهام را به خودم نسبت دهم. قبول کنیم که میتوانم این کار را بکنم، اما نمیخواهم، زیرا میدانم که کسی پشتیبان من بوده است. خدا. میفهمید؟
فالاچی: نه. اما آیا این الهامات فقط در دوران کودکی روی دادهاند، یا در بزرگی هم؟
شاه: گفتم که، فقط در کودکی. در بزرگی هرگز، بلکه منحصرا رویاهایی دست دادهاند. در فواصل یک یا دو سال، و حتی هفت یا هشت سال. مثلا یک بار من در فاصله پانزده سال دو رویا داشتم.