الان هم پیش می آید که به مجلس پرخرج و سفره ی رنگینی دعوت شوم. سفره هایی انباشته به انواع دسرها و غذاها و نوشیدنی های رنگارنگ و اشتها برانگیز.... اعتراف می کنم آن قدر هم آدم خودساخته ای نیستم که زبان به انتقاد از صاحب مجلس یا حتی ترک میهمانی مبادرت کنم، اما رنج می کشم، حس بدی به من دست می دهد و به طور مشخص، خاطراتی در ذهنم تداعی می شود که لقمه ی لذید غذا را در کامم تلخ و ناگوار می کند. خاطراتی از همین سالهای نزدیک، در همین شهر بی دروپیکر تهران :
- در خانه ی محقر و دودگرفته و تاریکش، آن قدر اصرار کردم تا مشکل خود را بگوید. پیرمرد از سادات بود. به من نگفت، اما اصرارم که از حد گذشت، بغض ش ترکید، اشک گونه های چروکیده و محاسن سفیدش را تر کرد. تکه ی نان خشکیده و کپک زده ای از لای سفره اش درآورد رو به آسمان، انگار وجود مرا از یاد برده باشد، ناله کرد : « خدایا، به داده و نداده ات شکر، خودت می دانی که هیچ وقت شکایتی نداشته و ندارم... سه روز است که که با همین تکه نان خودم را زنده نگه داشته ام... باز هم شکر شکر شکر....»
- دخترک چشمان براق و نگاه معصومی داشت. نه سالش بود، اولین سال روزه داری اش. خبرنگار پرسید: «آفرین به تو دختر گلم... سحری چی خوردی؟» دخترک معصومانه و خجل جواب داد : « نون و یه خورده پنیر! »
خبرنگار : « نون و پنیر...؟!»
- «چیز دیگه ای نداشتیم.»
+ « افطار چی خوردی»
- « نون و پنیر....»