آخرین اسمس اش این بود: « خسته نمی شی این همه بی شعوری؟! »
مدتها بود ازش بیخبر بودم. هر چی فکر کردم دلیل عصبانیتش رو پیدا نکردم. براش نوشتم : « چیزی شده؟ خوشحال می شم اگر خطایی کردم بهم تذکر بدی » جوابی نیومد. نهایتا حدس زدم کسی پشت سرم حرفی زده یا سوء تفاهمی پیش اومده و یک کلاغ و چهل کلاغ و... تجربه نشون داده ما جماعت مدعی دینداری، چندتا خصیصه ی مهم داریم. مثلا اینکه راحت پشت سرهم غیبت می کنیم. به سادگی و بدون داشتن دلایل کافی اعمال و رفتار دیگران رو به قضاوت می نشینیم. حکم صادر می کنیم و رأسا اجراش می کنیم. با اشتیاق پای شنیدن غیبت و تهمت دیگران می نشینیم و به راحتی باورش می کنیم. آبروی دیگران برامون پشیزی ارزش نداره و البته همه ی اینها در کنار ممارست به نماز اول وقت و سایه سار حب اهلبیت(ع) و هیئت عزاداری امام حسین(ع) و چند وعده مشهد در سال و آرزوی حج و کربلا در دل و جلسات اخلاق آیت الله فلانی و استاد بهمانی و بلغور کردن پند عارفان و احکام سیروسلوک و ...اتفاق می افته...
براش نوشتم: « کاش می گفتی چی شده. به هرحال، نه اون زمان که به شدت اصرار داشتی استاد اخلاقت بشم و زیربار نرفتم ذوق زده شدم و نه حالا که این عبارات رو به کار می بری دلخورم . موفق باشی » و تمام.
و باز همون زمان، تجربه به من می گفت وقتی خیرخواه کسی باشی و اون آدم راهشو جدا کنه و بره، روزی حقیقت روشن می شه و دوباره سرراه هم قرار خواهید گرفت. دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره.
چند روز پیش، بعد از مدتها فکرم درگیرش شده بود. حس می کردم زندگیش به مشکل خورده. یک شب هم خوابشو دیدم. بالاخره روز بعد از عید فطر اسمس ش رسید:
«سلام، عید مبارک، خوبید؟ کارتون دارم...»
خدایا، از قضاوت های عجولانه و صدور احکام عجولانه تر و خجالت بعدش، به تو پناه می برم...